روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



یه معلمی داشتم که چهار سال کارشناسیش رو از طریق بسیج گذرونده بود و دو سال ارشدش رو هم ادبیات خونده بود، وقتی فهمیدم گیج شده بودم چطوری آخه خب مگه میشه؟ اصلا با ایشون اوضاعی داشتیم ... نمره میداد کیلویی هزار هزار... بلد بودی یه بیست گنده میذاشت جلو اسمت بلد نبودی یه دونه صفر میذاشت..اون هم چه صفری! مثلا یکی از بچه های کلاس گفتش که مهمون داشتیم و نتونستم درس بخونم بعد خانوم می گفت باشه صفر میذارم منتها موجه!!حالا صفر موجه که می گفت ما از خنده ریسه می رفتیم..آخه صفر چیه که باز موجهش باشه؟؟؟ مثلا معنی حتی یه دونه شعر ادبیات هم بلد نبودن و از روی کتاب کمک درسی  فرط فرط دیکته می کرد و ما تند تند می نوشتیم..جالب تر اینکه کارهای بسیج به ایشون واگذار شده بود و ایشون هم با کمال میل به عهدش گرفته بود.. فعالیت هایی که جزِ فعالیت های بسیج شناخته می شد عبارت بودن از:
حلیم دادن در روزهای محرم،تمیز کردن انباری مدرسه،پول دادن برای آب و برق مدرسه!!! حالا فعالیت بسیجی چی بود این وسط..خدا میدونه.فعالیت بسیجی لااقل یه ته ماندهِ فرهنگی،دینی،سیاسی می داشت... حداقل یه قرار کتابخونی،برگزاری سرود وجشن باشه،تاتر اجرا کنیم ...حالا این وسط یه حلیم تو محرم هم بدیم که چه بهتر نه این که فقط یه حلیم دادیم نمرهِ فعال بسیجی بگیریم..میومد کارت فعال بودن بسیج رو برات صادر می کرد اون هم چه کارتی!!بدون این که خودت بدونی عکست به همراه کارت و مهره فعال بودنت برات دست تکون می دادن..خب چون ایشون حالا با پارتی نیومده بودن اما خداییش شایستگی معلم بودن درس ادبیات رو نداشتن و کلاس سوم انسانی رو سوم حیوانی صدا می زدن خانواده ها مون بسیج شدن و انقد رفتن و اومدن که بالاخره ایشون از سوم دبیرستان به سوم راهنمایی نزول کردن ...

+امیدوارم هرجا هستن موفق باشن.
۲۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
رقَـیـه ..

وقتی بهشون گفتم سال دیگه قرار برم دانشگاه می خواستن سرم داد بزنن،تازه وقتی بهشون گفتم پولی که از اون ارباب بدخلقمون می گیرم مال خودمه و قرار نیست تو جیب کسی غیر از خودم  بره خیلی بهم ریختن، همشون که میومدن خوشه چینی کلِ دستمزدشون واسه خرج مواد باباهه می رفت.. وقتی که فهمیدن بابام باغ داره ولی دارم تو باغ یکی دیگه کارگری می کنم همونجا از بالای درخت پرت شدن پایین، صحنه ی جالبی شده بود

خب دوست داشتم دستم بره توی جیب خودم حتی با اون پول واسه خودم گوشی خریدم.. انقد چسبید.

دسترنج سی روزِ من بود.

۲۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
رقَـیـه ..
.

.


صبح خروس خوان است و در حال آماده شدن لقمه ای از مادرم می گیرم و به مدرسه راهی می شوم.

زنگ در را می زنن حتما مشتی روزنامه آورده..علی با دوچرخه اش در را باز می کند..

رعنا را می بینم که از لای در سرک می کشد و بعد از پله ها پایین می آید.

قرار نبود صبح به این زودی خانه مان بیاید،اصلا قرار نبود بیاید.

_ سلام رعنا

جواب سلامم را نمی داد،لام تا کام چیزی نگفت؛شاخه های خشکیده ی درخت را می کند

و توی حلق ماهی ها می ریخت اصلا هم نمی دانست چه کار می کند.

_ چیزی شده...؟ صبح به این زودی.. آفتاب از کدوم طرف در اومده..

دستش را جلوی صورتش گرفت،یک دفعه زد زیر گریه.. اشک هایش سرازیر شد..

علی روی دوچرخه ی درب و داغانش ثابت  ماند. دستش را گرفتم و بردم توی کوچه حرفی نزدم

رعنا شروع کرد به صحبت:

_ اون پسره گلفروش...همون که ازش محمدی  می خریدیم..همون که... سر چهار راه..

گلفروشی سر چهار راه محمدی داشت ..

 سکسکه می زد حرفش را یکی در میان می زد..اشکش را مزه کرد دوباره شروع کرد:

_ یادت میاد ... من از اسفند دیگه ازش ... محمدی نخریدم

هر روز میومد دفتر نشریه .. یه دونه گل با ربان میذاشت لای در دفتر...

یه روز که از دسش عصبانی شدم  گلش رو ور داشتم... زدم تو صورتش.. گفت.. گفت ..

از من خواستگاری کرد منم به خاطر اینکه ردش کنم گفتم بره جبهه.. نمی دونستم بلند میشه میره جبهه

صدای کوبیدن در خانه آمد علی بود که در چند قدمی مان نگاهمان می کرد

رعنا کیفش را برداشت بلند شد که برود علی جلویش را گرفت و محکم به پای رعنا لگد میزد.

هر چه قدر مانع علی شدم زورم بهش نمی رسید رعنا ناخودآگاه هلش داد علی روی آسفالت ها پخش شد

بالای سرش نشستم دستم را توی موهای فرفری اش بردم صورتم را به چشم هاش نزدیک کردم

_ علی یک هویی چت شد؟

بغضش ترکید منتظر بود تا کسی اسمش را بگوید تا بهانه گریه اش جور شود هوا خیلی سرد بود ترسیدم تب کند.

مامان فرزانه صدایم می کند... ساکت بودم، از کارهای علی چیزی حالیَم نمی شد

مامان فرزانه جلویم می نشیند دستم را تکان می دهد

حرف هایش را می شنیدم حتی معنی کلماتشان را که وقتی با علی همزمان گریه می کردن...

مامان فرزانه سراغ علی را گرفت که:

_علی از صبح پیداش نیست مطمئنی با رسول رفتن کفترهای پشت بوم رو ببین...

_ نه مطمئن نیستم

_ پس چرا انقد راحت نشستی

به مامان حق می دادم از هیچِ کارهایمان خبری نداشت. مامان چای می ریخت اما دلم می خواست پایم را بردارم و بروم پشت بام با علی و رسول گرم بگیرم رسول حرف های قلنبه سلنبه زیاد می زند  برعکس علی حرف نمی زند به قول خودش حرف من حرفِ حسابِ.. حیاط امشب گرم شده است تکه های روزنامه وسط حیاط پخش وپلا ان. خبر جدیدی ندارن فردا مدرسه ها تعطیل ان.چای م سرد شده سایه ی روی دیوار توجهم را جلب می کند سایه ی علی بود که روی تخت نشسته بود و داشت کبوتر رسول را نوازش می کرد. علی تا مرا می بیند بلند می شود که پرنده را پرواز دهد جلو رفتم تا سر صحبت را باز کنم سرش پایین بود هنوز اشک هایش را نشسته بود و به سفیدی زده بود.

حوصله ی مرا نداشت خواست برود که دستش را گرفتم و به صورتم چسباندم روی دو زانو نشستم تا خوب نگاهش کنم بازویش را گرفتم تا گرمای تنش را پیدا کنم اما سرد بود .. یخش آب نشده بود ..

_ علی چرا با من مگه غیر از تو،مامان فرزانه با کی نفس می کشم..؟من گفتم بره جبهه اونم بی خبر...؟

_ بابا خودش گفت،تو نمی دونی

_ بابا چی گفتِ؟

_ گفت ازش گل بخر


ـــــــــــــــــ

ادامه ش رو بعدا می نویسم:)



۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲
رقَـیـه ..

وقتی رسیدم خانه مان غروب بود و صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده می شد. باد لامپ های رنگاوارگ را توی هوا تاپ می داد،جشن عروسی آقا مرتضی بود..به قول بی بی که خدا رحمتش کند عزرائیل آقا مرتضی را فراموش کرده که حالا نود و دو سالش شده و تازه به فکر زندگی اش افتاده،از شیطنت های علی خنده ام می گیرد وقتی می گوید دقیقه ی نود می خواهد گلش را شوت کند توی دروازه..توی کوچه قدم میرنم و کلیدهای خانه را فراموش کرده ام هیچکس توی خانه نیست همه رفتن عروسی،اما اصلا حوصله ی عروسی را ندارم چاره ای نیست از بالای در هم که نمیشود بالا بروم.. بوی کباب و ریحان دیوانهَ م می کند. صدای صوت و هورای بچه‌ها می آید..

به محض وارد شدنم علی از روی میز سیبی به طرفم پرت می کند. همان طور که سیبی برمی دارد و به هوا پرتاب می کند و بعد توی مشتش می گیرد دوباره به طرفم می اندازد..بعد با رفیق هایش برای بازی به کوچه میرون،با گامهای رعشه برانگیز به سوی اتاق میروم و از پشت شیشه های بخار گرفته به عروس و داماد خیره میشوم چقدر صحنه ی جالبی شده گل دقایق آخر با وقت اضافه! آستین پیراهنم را پایین می کشم و غبارها را پاک می کنم صورت عروس گل انداخته و خندان است.. تا رعنا را می بینم که بین آن همه مهمان چقدر خودش را جا کرده و دارد قند می سابد و بعدش عروس هی دارد گل می چیند و هنوز گلهایش چیده نشده ن را می خواند میخواهم از شدت خنده منفجر شوم.خنده ام که تمام می شود دوباره به شیشه ، ها می کنم. اسم گل ها را که می شنوم قیافه ی معصوم گلفروش چهار راه را مجسم می کنم زمستان پارسال بود همان جای همیشگی اش گل می فروخت..با خودم گفتم از رعنا که هر روز از آنجا رد می شود بپرسم هنوز هم همانجاست..؟ از وقتی مدرسه ام را عوض کردم دیگر ندیدمش..دستم را از پنجره جدا می کنم و یک راست به طرف کوچه میروم. علی با رسول و بهمن ترقه بازی می کند علی اصلا اهل ترقه بازی نیست همهَ ش رسول دوره می گیرد که هر کی ترقه اش صدا دارتر باشد قوی تر است چن تومنی هم جایزه می گذارد. رسول از علی زرنگ تر است سیاست گول زنی و رییس بازی اش زبانزد خانواده ها شده فوتبالش هم که در حد کفش های ورزشی براق است وگرنه بهمن هم فوتبالیست قهاری به نظر می رسد.بابای رسول پسرش را صدا می زند؛ رسول از بچه ها جدا می شود..من، علی و بهمن توی کوچه پلاس شدیم آنها هم مثل من ازین قرتی بازی های عروسی خوششان نمی آید. علی از دور مرا که می بیند تند تند سیبش را می خورد و به طرفم می آید بهمن با گچ روی آسفالت ها نقاشی می کشد.علی که روبه رویم می ایستد ... بی محابا سرش داد میزنم:

علی...؟کتت..! پر خاک شده..! علی هرچی بزرگتر میشی و قد می کشی شَر تر میشی

مگه مامان فرزانه نگفته با رسول نَپر مگه رسول ادب داره ؟ اصن مشقاتو نوشتی اومدی عروسی...؟

عروسی که جای بچه‌ ها نیس این همه پول میدی ترقه میخری همَرو قلپی بالا می کشه

علی سرش را انداخت پایین مثلا می خواست بگوید احساس شرمندگی می کنم

که یکدفعه برگشت پشتش را به من کرد پیرهنش سوراخ سوراخ شده بود بعد هم برگشت زبان درازی کرد

کتش را محکم کوبید زمین و رفت.

دیگر تحمل این بی ادبی اش را نداشتم ..

حالا بی ادبی اش به کنار خدایی ناکرده بلایی سرش نیاید.. همانجا توی کوچه نشستم. به دیوار تکیه زدم

صدای تلق و تلوق کفشی می آمد سرم را چرخاندم،رعنا بود . نقل نقل می انداخت بالا:

_ بفرمایین شیرینی عروسی اگه بدونی چی شده چه خبر شده اون ور، چشمهات چهار تا میشه..

_ چه اهمیتی داره..مهم نیست فکرای مهم تری سرم ریخته باید تنها باشم..

_ باعصبانیت گفتش: خبِ خبِ منم مشتاق نیستم به تعریفات و تشریفات عروسی

_ برو تنهام بذار..

داشت می رفت همان موقع نمی دانم تصویر خشکیده ی ساقهِِء گل همسایه رو به رویمان جلوی چشمام آمد

یا گل های محمدی پارسال..به سرعت بلند شدم، رعنا راصدا زدم:

رعنا..کارت دارم صبر کن صبر نمی کرد حتی برنگشت عقب را نگاه کند .. بلند صداش زدم:

_ رعنا گلفروش، گلفروشِ، میخوام بدونم هنوزم همونجاس؟

رعنا تا اسم گلفروش را شنید سر جایش میخکوب شد.

فاصله مان زیاد بود چند قدم جلو آمد.. نفس نفس میزدم 

_ گل میخای؟ یه گل فروشی تازه همونجا باز شده..

دوباره خواست برود پرسیدم: یعنی ازش خبرنداری؟

یادته پارسال هر روز ازش گل می خریدیم تو که میدونی فقط واسه ما ربان می زد.

وسط حرفم پرید که:  ازش خبر ندارم..

_ رعنا ...رعنا ...  رفت. فقط من بودم و کوچه، بهمن و علی غیبشان زده بود    ..

_____________________

فردا ادامه اش رو می نویسم
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
رقَـیـه ..

چشم هایم پف دارد و مثلِ تمام صبح های سرد که دلم نمی خواهد سرم را از زیر پتو در بیاورم زیر چشمی به ساعتم نگاه می کنم و تازه یادم می آید که این شنبه کلاس درس خانم عسگری برگزار می شود .. مکث نمی کنم و چسب کفش هایم را می بندم صبحِ سفیدی بود برف ها وسط حوض را غرقِ سپیدی کرده بودن،هوا آفتابی است،آسمان بی ابر و نقش...صدای کوبیدن در را می شنوم خدا کند رعنا نباشد حوصله ی شنیدن غرهای او را ندارم کتاب هایم را می گذارم زیر بغلم؛از پله ها پایین می روم، پله ها یکی در میان لیز و لغزنده بود، صدای کوبیدن در نمی آید به گمانم اشتباهی در زده بود.در را که باز می کنم برف های در حال ذوب روی سرم می بارند این هم از اولین روزِ هفته ...

پایم را از خانه بیرون می گذارم،هوا سوزِ سردی دارد مثل همان سالهای قبل بلال فروش سر کوچه مان بساطش را پهن کرده چقدر بخارهای بلال از دور توی هوا دیده می شود،مرتضی خان هم صندلیِ کش دارش را گذاشته بود کنار بلال فروش.عصای قهوه ای رنگ هم زیر چانه اش جا گرفته بود و عینکش هم ته استکانی،تابلو بود..صدای بلال فروش که هم زمان بلال ها را باد میرد با صدای مرتضی خان که زیر لب ترانه می خواند قاطی شده بود و مردم که رد می شدند خنده شان می گرفت.حدودا چند ثانیه ای دمِ در ایستادم و بعد وارد کوچه ی مهرانه خانم شدم همان محله ی قدیمی های شهر که یک طرف خانه شان باغ انگور و طرف دیگر خانه خودشان..حالا روی دیوار باغ سفید و برفی بود،آفتاب از لایِ شاخه های خشک آینه می انداخت.. دست هام رو توی جیب هام می گذارم و به آرامی از کنار کوچه باغ می گذرم اسمش را گذاشته ام کوچه ی شاعرها... امروز چاپخانه را تمیز می کنیم من کف مغازه را آب می ریزم و رعنا می شوید گرفتن کاغذ هم به عهده ی هادی آقا شاگرد مغازه مان؛وقتی مغازه را شستیم باید یک پارچه هم دمِ در بگذاریم تا آدمها می آیند تو کفش هاشان هم تمیز بشود و زحمتمان هدر نرود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه ی داستان فردا :)

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۶
رقَـیـه ..

چله بود و هوا سوزِ سردی داشت،دانه های بلوری برف توی آسمانِ آبی شهر درخشان بود. قرار بود شب جعبه های انار مهرانه خانم را ببرم و بگذارم دمِ حیاطشان و زنگ در را بزنم و فلنگی پا به فرار بگذارم.شوهرش نمی خواست با ما بپلکد از مامورهای ساواک بود و حالا هم زمین گیر شده است و به قولی شده است مامور مهرانه خانم و مهرانه خانم حق ندارد با هر کسی بگردد .. برای خودم زمزمه ی یاس می خواندم.. گره روسری ام را چفت کردم و به کف کوچه خیره شدم،ردپای عابرها  روی برف مانده بود ..شکل گل و بلبل بود،پسرک ها آدم برفی می ساختن،هویچشان کدر بود و به تنها چیزی که نمی ماند هویپچ بود.. یک دستم کاغذهای کاهی رعنا بود و دست دیگرم نمک گیر برف ها.. خوب توی دستم ورزشان دادم و گلوله اش کردم و دماغ آدم برفی را نشانه گرفتم.. زدم به هدف پسری که از همه کوچکتر بود عینکش را جا بِ جا کرد خوب ریز شد تا ببیند از کجا گلوله آمده..تپل تر ز همه هم دست به کمر عاصی شده بود به من مشکوک شد آخر تنها کسی که نگاشان می کرد من بودم.. خندیدم و پا به فرار گذاشتم به من نمی رسید تپل مُپل بود و تنبل توی این هوای چله ای تنها چیزی که نمی چسبید دویدن بود..منتظر رعنا که بودم به شیشه اتاقش سنگ میزدم حالا توی این برف ها سنگ پیدا کردن هم مصیبتی شده بود.. رعنا سرش را از پنجرا بیرون آورد مثلِ هر هفته گفتش: الان میام مگه نگفتم زودتر از شیش نیای؟ راست می گفت کلی هم زور زدم تا پنج و نیم.. به پنج و نیم کشاندم اما شش نه.بین راه گل هم خریدم گل های محمدی با ربان های صورتی و قهوه ای.. گل ها داشت می پژمرد.. حیف بودش.. راستش دلم بیشتر برای گلفروش می سوخت تا گل هایش،صورتش خواب آلود بود و نمی دانم یک طوری بود.. غمگین.. هر وقت رد می شدم و چهار راه دوم را می گذراندم اورا می دیدم ..پوستش سیاه است و به قول رعنا مثلِ اینکه تا حالا آب به صورتش نخورده .. گل های محمدی را لبِ پنجره می گذارم از آن چله ی سردِ زمستانی دو ماه می گذرد.. محمدی خشکش زده.. روزهایی که سرِ چهار راه می ایستادم و منتظر بودم، گلفروش را با همان لباس های کهنه می دیدم از جلویش که رد می شدیم شیشه را می زدم پایین،نگاهش می کردم،حتی وقتی ازش دور می شدیم سرم را می چرخاندم و چشم ازش بر نمی داشتم..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داستان ناتمامی که هیچوقت چاپ نشد..

۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۴
رقَـیـه ..

گفتی از صدای پارس سگ می ترسی،از صدای قلادهِ سگ عمو. من تو را ترسو ترین دختر این آبادی می دانستم..اما تو ترسو ترین دختر  این آبادی ترسی به همه وجودم انداختی که هنوز با من قدم قدم آمده..صبحِ روستا آمدی خانه ی عمو به من گفتی آلاله ها دارند هر سال کمتر می شوند گفتی بالای تپه درخت گردویی دارد می خشکد،علف های هرز ریشه دوانده ان، گفتی آب هر روز با ظرف برایش می برم،آن طرف جاده با وانت روی آلاله ها را گل می گیرن.گفتی برویم حصار بزنیم مباد همین گردوها سال بعدش کم شوند. با اینکه مادرخوانده درخت بودی بالای درخت نمی آمدی می ترسیدی،چقدر ترسو بودی .. همه ی گردوها نارس بودن،سبزِ سبز یآدت می آید؟ آن بالای شاخهِ سمت راست دوتا گردوی رسیده داشت.. وقت چیدنشان بود فکر می کردم یکی برای تو یکی هم برای من باشد.. برای من"صفر" از آب درامد .. با سنگ زدی به پهنای گردو و هردویمان مات ماندیم وقتی گردوی پوچی شانس من بود یکی هم بود که مال تو بود .. نه من نه تو تا آن موقع گردو نخورده بودیم .. گردو را شکستی،همه اش را به من دادی حتی نصفش هم برنداشتی ... کتاب هایت را جمع کردی روی تنه اش یادگاری نوشتی و گفتی برگردیم آخر تاریک بود و تو می ترسیدی.. من ساکت بودم نه مثلِ قبلن ها . . تو کتاب بلند بلند می خواندی من سراپا گوش بودم .

منتظر بودم حالا که کتاب خوان شدی چه می خوانی ..

خواندی اگر:

منی که امروز فهمیدم باید این لقمه را بدهم،اگر ندهم،فردا که باید از سفره ام بگذرم،نمی توانم. بعد نوبت این می رسد که خانه ام را بدهم؛نمی توانم. جانم را بدهم،نمی توانم. و چون قبول دارم و می خواهم آن را انجام دهم ولی نمی توانم رنج می برم و زیر فشار وجدان خُرد می شوم.

 

و تو ترسو ترین دختر آبادی از دید من . . چقدر خوب از سهم لقمه ات گذشتی . . .                                                                                                                                                

 

 

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۱
رقَـیـه ..

فکر کن یک اتوبوس خیالی که وقتی دنده را عوض می کند؛آفتاب به رنگِ نارنجی پنجره اش می افتد و مزرعه ی عریان آن طرف تا سوداترین سودای ممکن تو را می برد،می برد به ته ته حرف  های شیشه ای آن زن.همان زنی که وقتی نگاهش به کبودی نگاهم افتاد و چمدان قرمزش مزاحم افکارش می شد همان زن مشکی پوش با مشکیِ حرف هایش،چقدر دقیق بود و چقدر حساب شده حساب همه ی دلخوری هایش را داشت،یا دلخوری تق تق پاشنه بلندش که وقتی راه می رفت نمی توانست تعادلش را با چمدانش نگه دارد . دلم می خواست حرفش بیاورم حتی ازشهری که معلوم بود برای مدت ها قرار است سفر کند.نگاهم را از او گرفتم و سرم را به پنجره چسباندم . آن پسر بیرون اتوبوس یک چیزی می گفت.. چیزی که نامفهوم و نادر بود..به مادرش لب خند میزد چشم از او بر نمی داشت مادر دستش را به شیشه چسبانده بود پسرش با دسته گلی که مادر به او داده بود به سینه اش میزد و اما این وسط نقاله پیچ خورده به آن سمت می توانست مرا از لحظه ی وداع پرت کند. اتوبوس به راه افتاده بود و پسر به دنبال اتوبوس می دوید؛اولش خوب بود؛ لحظه ای که مادر هنوز می خندید همان وقتی که اشکدان پسر نشکسته بود و شوری اشک بر صورت مادر مزه ای نداشت. برمی گردم و سرم را از شیشه بیرون می کنم آن زن مرا پس میزند و کمی هل می دهد شایدهم محکم مرا عقب می کشد.دستش را بیرون می آورد و پسر دستش را به مادر می رساند . . .

یک سکوت وحشتناک،یک سکوت وحشتناک با وزش هوی باد ... یک لحظه ی طولانی . .

و پسر دست مادر را در باد رها می گذارد . انگشتر طلای آن زن با صدای جیرینگ برشیشه

و صدای خفه ی : خداحافظ مامان در گوشم وز وز می کند...



+حالا تو بگو مقصر این جدایی کمربند آهنین پدر است که تا آخرین  استخوان پسر را خورد کرده است؟

یا نیشه های کلمات همسر است که غرور مردش را له کرده است؟

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۳
رقَـیـه ..

بارونهایی که همیشه توام با رعد و برق میومد برای من مثله حکم یک فراخوان بود،بدون چتر زیر این آلاچیق ها دقیقه هایی می ایستادم و بعد که بارون شدت کمتری می گرفت کفشهام رو در میاوردم و انتهای مسیر رو تا انتها می رفتم؛ از کنارم که رد می شدند نگاه سر تا سر تعجب برانگیزشون رو به من پیشکش می کردند.وقتی سرمو میاورم بالا گنبد طلایی آقا رو می دیدم.. اون شبای بارونی که همه دنبال یه سرپناه بودند و بدو بدو سمت ماشین ها حرکت می کردند.

من میرفتم حـرم . . .

تنـهایی . . .

پـیاده . . .

عاشـقانه . . .

چقدر می چسبید به پوست و استخوون آدم...




--نمیدونم ولی بعضی وقت ها ازین دست پست ها رو می طلبم

آخه  نـور  دارن...برکت میدن...



۲۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۱۱
رقَـیـه ..

روز معلم که می شود همه پیام های تبریک می فرستن و یا فقط روز تولدت تحویلت می گیرن،خودت هم که تاریخ میلادش را روی تقویم رومیزی ات ستاره زدی که فلان روز فلان ماه.. به دنیا آمده که تو بهش [تبریک می گم] را اس ام اس بزنی..ویا شب میعاد ماه دوازدهم را با چند لیوان شربت و نذری های مسجد.. که مثلا مبارک است را خوش باشی..مناسبت ها زیادی رسمی شده..زیادی؛رسمی شده که فلان روز و فلان ماه تاریخ باید جشن باشد،هرچند سر سری هرچند فقط ربان های رنگین باشد..و چقدر هم خوب است خودمان را بمب باران محبت می کنیم.. کارت هایی که رویشان نوشتن: تولدت مبارک؛ خوشم نمی آید..به این خاطر که الزام خریدش پیش می آید اما کاش آنقدر ببارد ازین صومعه سرایمان که دیگر بشود قید تمام مناسبت های کادو پیچ شده ی حتمن ها را زد.فراموش کنیم اصلا کی به دنیا آمده ام کی قد کشیدم کی ..کاش هر روز عید بود تا لامپ های زرد و ترنجیِ گل دسته ها بدرخشد.کاش هر روز غروب مثل غروب جمعه گرفتگی داشت..ای کاش شیرینی ها یادآور مناسبت ها نباشن..


__کاش این گونه نبود تا روزش که بشود همه مان غر نزنیم باز هم یادش رفت، رز نخرید،قرمزش نخرید

اگر هر روز تبریک بگوید .. اگر هر روز جشن و شرینی و گل باشد آخ چقدر تاریخ ها مبهم می شوند

هر روز.. هر روز.. تکرار [تبریک می گم] باشد

تبریک می گم که هنوز نفست جاری ست..

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۹
رقَـیـه ..

یـک جایی دمِ گـوشـم زمـزمـه کـرد:

_ بذار دوستت نداشته باشن، بذار حواسشون به بقیه باشه . .

مثلا چی میشه اگه فقط خودت؛ خودت رو دوست داشته باشی! چی میشه؟

حـرفـش مثل یک نـرمِ تـازه ی خـدایی بـود . . .

مثـل یک حرف نو . . .


 

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۸
رقَـیـه ..

داشتم می رفتم و تو جلویم را گرفتی...خواستم بگویم اما نذاشتی..حتی نذاشتی اشک های ماسیده شده ی هرشبم را دست نزنم...داشتم می رفتم اما تو جلویم سبز شدی ...سبز شدی تا دستهایت را بگذاری زیر بغضم و خفه اش کنی...حتی آن روز که دیدمت و روی درخت برایم دست تکان می دادی دعا می کردم ای کاش شاخه های درخت چشم هایت را از بن نابود کند...آمده ام بگویم ..بگویم که چمدانم را بسته ام ...می خواهم این بار تنها بروم، و ته آن اتوبوس خالی بنشینم...جمع بشوم توی خودم بدون تو...

تویی که هر وقت خواستم خودم باشم جلویم را گرفتی و علف هرز من شدی...آخرین حرف را بزنم و بروم 

تو من وجودم بودی،تو خود من بودی.. اما دریغ از بی وجودی خودم...

حالا که وسط خط ایستاده ام و برای همیشه از تو جدا می شوم

 از ته دلم آه می کشم که چقدر برایم مهم بودی و چقدر ثانیه ها از دستهایم ربوده شد...

خدافظ تو


۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۴
رقَـیـه ..