روی پل دخترکی بی پاست

روی پل دخترکی بی پاست

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

محمدرضا شعبانعلی



.

هیچ وقت

 سعی نکن

 خودت رو

 تو دل کسی 

جا کنی


 امتحان کردم 

.

.

بی فایدس


ارزش 

شکسته شدنت رو 

نداره

۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۳
رقَـیـه ..

کی باورش میشه همکلاسی دوران راهنمایی که میونه خوبی هم اصلا باهاش نداری و در حد بزن بزن باهاشی توی دانشگاه تو افتاده، بعد شمارتو گیر بیاره که باهم تو یک خابگاه باشیم، بعد پیام بده بهت که فلان خابگاه قبول شدم و دقیقا تو هم همون خابگاهی !!! اینجاس که باید بگیم از هرچی بدت بیاد سرت میاد.. کی باورش میشه عضو هیئت علمی دانشگاهت تو همون ماشینی سوار شه که تو هم همون ماشین سوار شدی!!!  استاد با مرامی بود هم فهمید ترمکی ام و غریب تا آخر همراهیم کرد پول تاکسی رو هم مهمونش بودم، آفرین خیلی مرد بود.. شمارشم بهم داد و گفت اگه کاری داشتید در خدمتم *_^ 

الان خوابگاه هستم برام دعااااا کنید اون همکلاسی با من تو یه اتاق نیوفته و الا دمار از روزگارم در میاره ..




۲۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
رقَـیـه ..

چقدر ساده . چقدر ساده . چقدر ساده می توان عاشق شد، چقدر ساده می توان دل ربود، چقدر ساده ! اما تنها فایده این عشق ... حسرت است که نه می توان 

ابرازش کرد و نه می توان پنهان .

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
رقَـیـه ..

من تا آمدم دست علی را بگیرم که قید جبهه رفتن را بزند، سوار موتور رفیقش شد و خیلی زودتر از حد تصورم جلوی چشم هایم دور شد .. دور شد.. نقطه شد.. دیگر بغضم مانده بود و چشم های خسته و پاهای بی رمقم، همان دیشب که نامه نوشت و زیر بالشتش گذاشت و بهم گفت فردا بخوانی اش خودش سر خود تصمیم گرفته بود که یک هویی بگذارد برود، نامه ی مچاله شده را از زاویه های گوناگون نگاه می کردم، اما دیگر برای نگاه کردنش دیر شده بود، از دیدنش سیر نمی شدم. علی که این طور تنهایمان گذاشت همه ی حواسم را پرت کرد. دستهایم پشت و رو تاول زدن به خاطر این کاغذ که چقد دیر به دستم آمد. . 

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۵
رقَـیـه ..

دوست خوب داشتن بیشتر شبیه یه خواب می مونه، پیدا کردنش شانس می خواد، باید برای به دست آوردنش خیلی تلاش کرد.. سرنوشت آدم رو عوض می کنه چه بسا حتی از یه زمانی که توان تصمیم گیری با عقلت رو نداری اون میتونه عقل کمکی تو باشه.. الکی نیست که میگن آدم و باید از روی دوستاش بشناسی.. ازت ممنونم فائزه تو اون روزا که همه ی همه تاییدم می کردن و برام هورا می کشیدن اما تو قهر و حرفای مزه دارت و تحویلم می دادی.. تو خیلی خانومی، خیلی عزیزی، همیشه اون ته چاه رو میدی نه لبه ی پستش رو، تو مثه اونا دنبال کیف و سرگرمی نبودی .. تو دنبال درست بودی، طرف حق بودی، طرف چیزی که از اول درست بوده و تا ابد درسته بودی تو تشویقم نمی کردی به خوب بودن غلط که سد راه خوبی های درست بود.. ازت ممنونم که قهر می کردی که دلم ازت ناجور شکسته می شد اما در عوض نمیذاشتی تو گاماس گاماس رفتن های غلط غلوط کج برم ...طاقت قهرای تو رو نداشتم واسه ی همین هم همیشه از اونا فاصله می گرفتم و طرف تو شتاب می شدم، فائزه جانم الانه اونا دیگه نیستن جانب داری منو بکنن، فقط حرفای تو یادگار شده که صحت عمق نگاه تو رو نشون بدن.. دوست خوب میتونه چاه به چاه و گاماس به گاماس زندگیت رو نشونت بده این ماییم که پسش میزنیم، رهاش می کنیم، حتی به باد تمسخر می گیریمش ... 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۹
رقَـیـه ..

اول دبستان عید که تموم میشد، دوستام ازم سوال می کردن چقدر عیدی گرفتی؟ می گفتم هیچی .. همین طوری که پیش رفتم دیدم، نه .. فقط منم که عیدی نمی گیرم .. رفتم دوم .. سوم .. دوم راهنمایی .. اول دبیرستان .. با اینکه حتی یه هزاری هم کف دستم نمی ذاشتن اما با قاطعیت می گفتم پنجا هزارتومن عیدی به من دادن .. چقد دروغگوی نا بلدی بودم خوب بگو پُنصد هزارتا دیگه !!! چرا انقد کم رقمی می گفتم؟ بعدن با همین همکلاسی هام حرف میزدیم اعتراف می کردن که اونا هم اصلا عیدی بشون نمی دادن .. چقد عقده ای بودیم ..چقد عقده ای بودم .. چقد عقده ای بودین *_*

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
رقَـیـه ..

آن روز در میان هیاهوی خوشه چینی رخدادی خنده دار پیش آمد.. یک آخوند عمامه دار با یک تاکسی نارنجی، شاید زرد با یک جعبه ی نوشابه و کیک به دست سراغمان آمد.. ما آن روز تعدادمان کمتر بود .. نمی دانم می خواست زکات مالش را بدهد قضیه چه بود؟ خدا می داند.. نقطه ی خنده دارش دقیقا جایی بود که داشت ازمان عکس می گرفت ، لابد می خواست توی صفحه ی شخصی اش منتشر کند کارگران زحمت کش.. راستی وقتی زن ها و مردها خوراکی ها را دیدن چقدر بچه های کوچولوشان خوشحال شدن، نوشابه خور قهاری نبودم نوشابه م را به کوچولو دادم، چقدر از حرکتم تعجب کردن، یادم نمی رود هیچ وقت موقعی که مشتی نوشابه را توی پلاستیک میریزد که ببرد خانه.. آنجا چیزهایی می دیدم که باعث شد یک جاهایی گوشه چشمم تر شود، بعضی غرهایم سر چیزهای الکی را به کل فراموش کنم و نگاه کنم به دخترک سیزده ساله که دلش برای مدرسه پر پر میزند اما بابایش بهش گفته که باید کار کند چون مواد بابا زیاد ی گران است..   وقتی مامان عارف کنارم می کشد که روسری ات خیلی قیمتی است مستقیم به چشم هایم زل میزند و می گوید تو که مدرسه میروی همیشه مقنعه سرت می کنی روسری به چه دردت می خورد؟ کاش بدهی اش به من، وقتی این را می شنوم ته دلم گفتم به کجا رسیده است که عزت نفسش برایش سکه ای نمی ارزد.. آنجا چیزهایی شنیدم که کر کننده بودن و بعضا دستهایم را روی گوشهایم می گذاشتم تا شنیده نشوند، تا دلم را بهت زده نکنن روزهایی که آنجا بودم باعث شد قدر زندگی ام، قدر بابایم، حتی چیزهایی که نداشته ام را بدانم

 و فریاد بزنم : چقَدَر دارایی دارم 

۱۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۹
رقَـیـه ..

اما دانستن و گاهی حتی خواستن

به کار آدم نمی آید، باید ضرورت پیش آید،

باید نیاز به آن، عشق به آن مثل خوره مغزت را بخورد..



موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۶
رقَـیـه ..

صبح با صدای علی بیدار می شوم، با صدای وانت باربر که آمده است. برای چه یعنی آمده؟ مامان وقتی از علی می پرسد چرا وانت آوردید.. می گوید: اون دور دورا میخایم ازینجا بریم یک جای دیگه زندگی کنیم.. صدای بغض مامان را می شنوم وقتی می فهمد خانوم الف و حاج آقا قرار است بروند.. وقتی صداش را میشنوم مثل برق از جایم می پرم، یک حس منگی است،گنگی است، مبهوت مانده بودم که چ بگویم؟ صدای گریه ام شنیدنی است واقعا.. صدای حاج آقا را میشنوم که با بچه ها وسایل اسباب اثاثیه اش را بار می بندد.. وقتی می فهمم که دیگر کار از کار گذشته و همه ی خانه را بار بستند، غم دلم را رها نمی کند.. سلما هم مثل من غمگین بود، شربت درست می کند تا برویم خانه شان.. از راهرو و حیاط می گذرم چشمم به یاس می افتد، گل ندارد،برگهایش خسته ان، در باز است .. محمد روی موکت با نا امیدی دراز کشیده، هوا گرم است اما حال نه..زمستان سردی است که آنها میروند.دلم برای صدای علی و محمد که ظهر سوز با توپشان می زنند به دیوار و نفرین بابا را بلند می کنند، دلم برای آن موسی تقی که زیر لامپ مهتابی شان خانه کرده می سوزد حالا تنها شده.. دلم برای دعواهایمان، برای آش نذری ها، روزه های مامان که می آمدن و می رفتن.. دلم برای موقعی تنگ است که علی در را می بست و مامان پشت در می ماند، با چارپایه از روی دیوار می پرید توی حیاطشان.. نمی دانم آسمان خانه تان چه رنگی شده محمد و علی اما امیدوارم آبیِ آبی باشد.. .

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
رقَـیـه ..

همه مان تا آخر زنگ چشم ازش بر نمی داشتیم، خیلی لپ های صورتش زیبا بودن، رنگ پوستش سفید شده بود، پسرهای کلاس به او می خندیدن، هیچکداممان از درس چیزی حالیمان نمی شد، تا آقا معلم سرش را از ما بر می گرداند و با گچ به تخته میزد ما بر می گشتیم دستمان را زیر چانه قلاب می کردیم، تا وقتی اخمش را آشکار می کرد ما به خودمان میآمدیم و آقا معلم تشر میزد که حواسمان جای درس برود، زنگ که می خورد ما همه سراسیمه بسویش هجوم می بردیم و موجی از سوالات او را غرق شادی می کرد.. پسرها روی پل گیرش میآوردن و نامه های پر لعابشان را بدستش می دادن، گاه گاهی که موهایش را بافت میزد، حنا میزد، روی میز برای پسرها خنده میآورد.. دخترها حسادتشان بیشتر می شد، روزها که می رفت هوادارانش انبوه شدن، همه نان هایشان را باهاش تقسیم می کردن..  دم گوشش قصه سیندرلا می خواندن، کمکش می کردن که خیلی راحت تر از قبلن ها از روی پل عبور کند .. 

از وقتی آرایشش بیشتر شده خوش سرو وضع شده بود و دیگر جز دخترهای زشت کلاس به حساب نمیآمد ... راستی که چقد رنگها و خط ها و خال ها آدم را گول میزند.. چقدر ساده بودیم ما.. چقدر الکی دوستش داشتیم آن هم فقط به خاطر رنگ لپش و رنگهایی که روی چهره اش قشنگ ترش نشان می داد..

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۲
رقَـیـه ..

بهش میگم کردستان واسه درس خوندن چطوره؟ میگه خوبه حیف یه ایرادی داره، ایرادش اینه که پسرای دانشکده با شلوار کردی میان کلاس.. میگم معرفت و شعور که به شلوار نیست، میگه من از شلوار کردی بدم میاد میگه اینجا .. شوهر نمی کنم.. دختراجان ها که به امید شوهر دانشگاه میرین باید بگم اون طوری که فکر می کنید نیستش به خدا، به امید شوهر نرین دانشگاه که به شکست منتهی می شید ... 

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۴
رقَـیـه ..
تا اون موقع معنای لب خند تلخ رو نمی فهمیدم، تا اینکه وقتی بعد از قرن ها از پشت پنجره ظاهر شد، از شدت تعجب و خوشحالی به حد فوران رسیده بودم .. باید دیدن بهترین نویسنده زندگیم خیلی عالی باشه .. اما همه ی اون شوق و شور در ثانیه جون دادن.. چه صورتی داشت .. چقدر صورتش یعنی سوخته بود؟ اون شب لبخند تلخی رو تجربه کردم که خیلی آزارم داد.

پی نوشت: روزتون مبارکه دانشی ها
۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۶
رقَـیـه ..